توجه : برخی مطالب این سایت از سایت های دیگر جمع آوری شده است. در صورت مشاهده مطالب مغایر قوانین جمهوری اسلامی ایران یا عدم رضایت مدیر سایت مطالب کپی شده توسط شماره موجود در بخش تماس با ما به ما اطلاع داده تا مطلب و سایت شما کاملا از لیست و سایت حذف شود.
سیراف
موضوعات داغ

داستان مرد سیرافی و باستان شناس انگلیسی

سحرگاه کشتی مسافرتی با چند بوق ممتد از بندر نیوهاون انگلیس به مقصد ایران از اسکله جدا می شود سارا جنیتگز روی عرشه کشتی با چشمانی اشکبار برای خانواده خود دست تکان می دهد.

علی دی تقی و سارا جنیتگز

نوشته ؛ خداداد رضایی

علی دی تقی و سارا جنیتگزسحرگاه کشتی مسافرتی با چند بوق ممتد از بندر نیوهاون انگلیس به مقصد ایران از اسکله جدا می شود سارا جنیتگز روی عرشه کشتی با چشمانی اشکبار برای خانواده خود دست تکان می دهد.

او یک سال است که مقطع کارشناسی خود در رشته باستان شناسی را تمام کرده و حالا برای ماموریتی چند ساله انگستان را به مقصد ایران ترک می کند.

کشتی آرام آرام سینه آبها را می شکافد و جلو می رود. سارا نگاهش را از پنجره کشتی بسوی بندر نیوهاون می کشاند تا یکبار دیگر در یک سفر طولانی نظاره گر زادگاهش باشد.

کم کم چراغهای بندر رو به خاموشی می روند و سپیده ی روز هویدا می گردد.

سارا هنوز دلش پیش خانواده اش است، اشکهایش را با دستمال جیبی اش از روی گونه هایش پاک می کند و داخل کابین کشتی می شود و روی صندلی به فکر فرو می رود.

بعد از چند دقیقه ای دفترچه یادداشت خود را باز می کند و در حالیکه هنوز بغض جدایی دارد ، شروع به نوشتن می کند .

روزها و هفته ها می گذرد و کشتی روی امواج پر تلاطم اقیانوس بالا و پایین میرود و سارا نظاره گر اقیانوس است و گاهی جملاتی را یادداشت می کند تا بالاخره بعد از چندین روز کشتی در بندر کنگان ایران پهلو می گیرد.

مردم بندر که تا به حال چنین کشتی زیبایی را به چشم ندیده بودند، جمع می شوند روی اسکله تا این کشتی زیبای انگلیسی را تماشا کنند .

شش کارشناس باستان شناس انگلیسی با نقشه و ساک های خود به اتفاق تعدادی همراه پا به عرشه کشتی می گذارند.
از بین مسافران دختری زیبا و قد بلند از کشتی خارج می شود سارا با ساکی که در دست داشت نظرها را جلب کرده است . هوای تفتیده بندر با مردمانی سخت کوش متحیر بودند که این اجنبی ها برای چه کاری به بندر آمده اند نکند دوباره توطئه ای در کار است.

بعد از چند دقیقه مسافران با ماشین جیپی که منتظر آنها بود حرکت می کنند و چند روز بعد سر و کله آنها در بندر پیدا می شود و عده ای کارگر بومی را استخدام می کنند تا کاوش گری برای شهری که سالها زیر خاک مدفن شده آغاز شود .

علی دی تقی جوانی تنومند که زور و قدرتش برای همه اهالی بندر زبانزد عام و خاص بود هم به استخدام انگلیسی ها در آمد . دی تقی هر روز قبل از رفتن علی به محل کار بقچه ناهار علی را می بست و او را روانه کارش میکرد .

علی هم با دوچرخه اطلسی بیست و هشت در کوچه و جاده سنگلاخی رکاب میزد تا به محل کارش می رسید.

مدتها می گذشت و هر روز بخشی از نمای شهری از زیر خاکها پیدا می شد. سارای انگلیسی کم کم با کارگران بخصوص علی دی تقی آشنا شده بود. و بعضی مواقع با دوچرخه علی اطراف راگشتی میزد و هوایی تازه میکرد .

علی هم چند واژه انگلیسی بلد کرده بود و هرازگاهی جلو دی تقی فیس میداد . هر چه ایام می گذشت دلبستگی سارا نسبت به علی بیشتر می شد تا جایی که دیگر دو نفری سوار دوچرخه می شدند و عصرها وقتی آفتاب بندر سوزشش کمتر می شد و رو به غروب نزدیک می شد با هم دور بندر یا سر اسکله گشت می زدند. بعضی از مردم هم با دیدن آنها متلک هایی را روانه علی میکردند.

سارا سعی میکرد بیشتر به علی انگلیسی یاد دهد و در عوض علی هم چند کلمه فارسی به سارا یاد داده بود. سارا عاشق قلیه ماهی دی تقی بود ، دی تقی هم سر اسکله می رفت ماهی هامور تازه می خرید و با تمر درجه یک هندی چنان قلیه درست میکرد که بویش تا هفت خانه می پیچید و سارای انگلیسی از خوردن قلیه ماهی دی تقی لذت می برد.

بندر سیراف با همه غمهایی که در طول سالیانی دراز از آن زلزله مهیب دید و بخشی از آن زیر دریا فرو رفت و بخشی دیگر زیر خاکها دفن شده بود، بعد از ماهها تلاش از زیر خاک بیرون کشیده شد. ولی دیگر پیر شده بود بندری که که سالیان دراز محل داد و ستد تاجران ایرانی و خارجی بود و کشتی های زیادی که در بندر سیراف پهلو می گرفتند.

علی دی تقی و سارا جنیتگز

با گذشت ایام سارا جنیتگز دیگر کاملا عاشق علی دی تقی شده بود و او را دوست داشت و چشم به راهش بود تا دوچرخه علی از جاده سنگلاخی سیراف پیدا شود و به محل کارش بیاید.

سالها گذشت و بخشی از شهر از زیر خاکها چشم گشود و ماموریت انگلیسی ها داشت به اتمام می رسید، سارا به علی پیشنهاد ازدواج داد تا با هم به انگلستان بروند ولی دی تقی حاضر نشد تنها پسرش را به یک کشور اجنبی بفرستد ، همیشه میگفت بعد از تقی تمام زندگیم تو هستی ،تو هم اگر بروی من چگونه زندگی کنم، پسرم! اگر بروی کشور اجنبی خار و کور میشوی و غم دوریت مرا می کشد.
ولی مهر سارا هم به دل دی تقی نشسته بود و به نوعی او را دوست داشت و در عوض لباسی با گلابتون دوخت و به سارا هدیه داد تا با خودش به کشورش ببرد.

سارا با سه سال خاطره در ایران ، آخرین نگاه اشکبارش را در چشمان علی دوخت و برایش دست تکان داد و ایران را به مقصد انگلستان ترک می کند تا غم دوریش بر دل علی چنبره زند و بر بلندی کوه بندر سیراف نوای سوزناک شروه سر دهد ، بعضی وقتا هم می رفت روی قبور سنگی در دره لیر و شیلو و یا سر چاه سنگی می نشست و دق دلش را خالی می کرد.

بعد از رفتن سارا فقط گاهی پستچی نامه سارا را برایش می آورد که در آن نامه ها گاهی سارا عکس خودش یا کارت پستالی با یک جمله عاشقانه و در باب غم فراق برایش می فرستاد.

علی عکس های سارا و نامه هایش را در اتاقش چسبانده بود و هر روز به آنها خیره می شد .
تا اینکه انقلاب اسلامی پیروز شد و مردم در تب و تاب انقلاب در جوش و خروش بودند و طبق اقتضای زندگی، نامه های بین آنها هم کمتر شد و سارا و علی هم همدیگر را نیمه فراموش کردند.
دی تقی هم برای علی، دختری از محل طلب کرد و بعد از یک هفته، جشن عروسی و تنبک و نی همبون بالاخره علی هم متاهل شد.
علی روی کشتی ماهیگیری کار میکرد که خبر مرگ دی تقی او را چند روزی چله نشین مادرش کرد حالا او نه پدر و نه مادر داشت فقط دو سه بچه قد و نیم قد که به زور شکمشان را پر می کرد .

با گذشت ایام، رخساره جوانی هم از علی رخت بر بست و او دیگر قدرت جوانی را نداشت و مجبور شد خانه نشین شود.

بعد از سی و پنج سال از آخرین دیدار سارا جنیتگز و علی دی تقی می گذشت که خبر آمد همایش بندر سیراف برگزار می گردد و از شش باستان شناس انگلیسی که در پیدایش شهر سیراف نقش داشتند دعوت کردند که به ایران بیایند یکی از آنها سارا جنیتگز بود. همه شش نفر جواب مثبت دادند، مقدمات همایش آماده شد تا اینکه هواپیما حامل انگلیسی ها در فرودگاه تهران بر زمین نشست و سپس با هواپیمای داخلی راهی عسلویه شدند.
وقتی هواپیما بر زمین عسلویه نشست و مسافران پیاده شدند سارا چند دقیقه ای در فضای فرودگاه ایستاد و ادای احترام کرد به سرزمینی که از آن خیلی خاطره داشت و چند قطره اشک شاید از سر شوق، شاید هم به عشق علی روی گونه های سالخورده اش سرازیر شد.

سارا دیگر پیر شده بود همان سرنوشتی که بر علی می گذشت. سارا از بقیه همکارانش می خواهد قبل از رفتن به هتل سری به بندر سیراف بزنند بقیه هم می پذیرند و با راننده ماشین شاسی بلند مشکی که منتظرشان بود راهی بندر سیراف می شوند، همینکه به مقصد می رسند نگاهها به شهری باستانی خیره می شود که سی و پنج سال پیش توسط همین پیرمردها و پیرزن های انگلیسی از زیر خاک بیرون کشیده شده بود.

سارا به محض توقف ماشین راهی خانه علی دی تقی می شود گامهایش می لرزد و مسیر را تا خانه علی را با خاطرات گذشته می پیماید و مثل یک فیلم، خاطرات جوانی در بندر سیراف را از جلو دیدگانش می گذراند. کوچه تغییر کرده بود و چهره مردمانی مهربان و ساده که با تعجب به او نگاه می کردند و او در چشمان همه آنها چهره معشوق گذشته اش علی را می دید .حدسش درست بود اینجا باید همان کوچه باشد و با سئوالی که از یکی از اهالی محل کرد خانه علی را پیدا کرد .

با اکراه دست می برد روی زنگ خانه، قلبش به طپش افتاده است زنگ را فشار می دهد بعد از چند لحظه جوانی در را می گشاید wow!!! علی دی تقی ، سارا یکباره می خواهد توی بغلش بپرد که پشت سر جوان، پیرمرد و سپس زنی پیدا شد، پیرمرد علی بود و آن زن ، زن علی بود سارا که رسم و رسوم ایرانی را از یاد نبرده بود، خویشتن داری می کند تا جلوی زنش حرمت ها شکسته نشود. و آن جوان رضا پسر علی بود که حتی مویی اختلاف از جوانی علی نمی زد .

بعد از گپ و گفت فراوان ناخدا علی ، سارا و دوستانش را برای ناهار فردا دعوت می کند فردای آن روز زن علی به کمک دختر بزرگش که موقع شوهرش بود ناهار قلیه ماهی هامور را آماده کردند و شش پیرمرد و پیرزن انگلیس مهمان آنها می شوند.

سارا یک نگاهی به رضا می کرد و نگاهی دیگر به علی و خاطرات گذشته را مرور می کرد. روزی خوب بیاد گذشته را سپری می کنند و سپس به هتل برمی گردند فردا روز همایش وقتی نوبت سارا جنیتگز می رسد او نگاهی به جمعیت می کند و سپس از مجری می خواهد علی دی تقی را دعوت کند بیاید بالا در جایگاه کنارش بنشیند، مجری متعجب و در کمال ناباوری این پیرمرد را صدا میزند جمعیت او را تشویق می کنند علی با شرم نگاهی به زنش و فرزندانش می کند ولی آنها خوشحال و خندان در حال دست زدن و تشویق او هستند. همه به احترامش بلند می شوند سارا هم ایستاده و او را تشویق می کند و ناخدا علی عصا زنان خود را با کمک فرزندش به جایگاه همایش میکشاند همایش با جمع بندی و تقدیر و تشویق به پایان می رسد و از ناخدا علی هم تقدیر می گردد.

سارا انگشتری را که سالها به یادگاری در دست داشت بیرون می آورد و به زن علی هدیه می دهد سالها می گذرد و بعد از چند سال از این جریان ، در سال ۱۳۹۲ سارا و علی در یک غروب غمگین هم زمان از دنیا می روند. تا شرح رمانتیک آنها قصه ما را شکل ببخشد .

بوشهر / دی ماه ۱۳۹۶
خداداد رضایی
پانویس : بخشی از داستان بر اساس روایت واقعی یکی از اهالی بندر نگارش شده است
ویرایش : مهندس کمالی گناوه

 

[whatsapp_button id=”46121″]
گرد آورنده
مجله سیراف
منبع
وبسایت خداداد رضایی

علی اکبر

مجله سیراف از سال 96 فعالیت خود را آغاز کرده است،تمام تلاشم انتشار محتوای سالم و منحصر بفرد مورد نیاز کاربران با رعایت قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. 09900995320

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا